تاریخ : پنج شنبه 16 بهمن 1398
بازدید : 1122
نویسنده : مسعود صالحی

سلام دوستان...این سایت دیگه آپدیت نمیشه و آدرس سایت عوض شده برای دیدن مطالب جدید و فوق العاده زیبا به سایت زیر مراجه کنید...اونجا منتظر نظراتتون هستم...

http://writings.rozblog.com/

 

http://writings.rozblog.com/

 

http://writings.rozblog.com/

 

http://writings.rozblog.com/



:: موضوعات مرتبط: متن های مجری گری , متن های مجری گری 22 بهمن , متن مجری در مراسم نشست اولیا و مربیان , متن مجری در مراسم جشن روز معلم , مقاله , مقاله های اجتماعی و آماری , مهدویت , مقاله های مذهبی , مقالات علمی , داستان , ,
تاریخ : پنج شنبه 17 بهمن 1392
بازدید : 802
نویسنده : مسعود صالحی

پدر رزمنده ی من

تقریبا ساعت 9شب بود، مادرم گفت: پسرم بیا این زباله ها رو ببر بذار بیرون.

من هم رفتم و زباله ها رو برداشتم و در رو باز کردم و  زباله ها رو بیرون گذاشتم. می خواستم بیام تو که یه نوری رو از دور دیدم،نمی دونم چی شد که پی اون نور رو گرفتم و به طرف اون حرکت کردم،هر چقدر می رفتم نور هم از من دور می شد. نمی دونم چی شده بود که خیابون هم تموم نمی شد.حدود دویست متری رفتم. دیگه خسته شدم،از طرفی هم در خونه رو باز گذاشته بودم. تصمیم گرفتم که برگردم. همین که دور زدم و خواستم حرکت کنم، صدایی رو شنیدم.

-جواد،جواد بابا. نمی خوای باباتو ببینی؟

صدای بابام بود، چند وقتی بود ازش خبر نداشتم. دور زدم.

دیدم آره،خود بابا علیمه. بابا علی من.....با دیدن بابام بغض گلومو گرفته بود. طوری که نمیتونستم نفس بکشم.

-چی شده،جواد جون. از دیدن من ناراحت شدی.

- نه بابا جون. نمی دونی که دلم چقدر برات تنگ شده بود.

چند لحظه همین جور به هم خیره شدیم، بعد بابام خندید و دستامو گرفت و گفت:

-چی شده جوون،کجایی؟ مثلا بابات اومده.

- ببخشید باباجون. بیا بریم تو. نمیدونی اگه مامان بفهمه اومدی چقدر خوشحال می شه.

- نه هنوز نه،می خوام مامانتو غافلگیر کنم. تو بیا با هم بریم بیرون. می خوام یه جایی رو بهت نشون بدم.

- باشه. پس بذار درو ببندم.

- باشه.باهم بریم درو ببندیم و بریم بیرون.

با هم رفتیم و درو بستیم و رفتیم بیرون.

حدود صد متری از خونه دور شده بودیم که یه دفعه اون نوری که داشت از من دور می شد به ما نزدیک شد. اونقدر نزدیک که یه لحظه همه جا سفید شد.

-بابا چی شد،پس چرا اینجوری شد.من دارم می ترسم.

- نگران نباش پسرم. تا چند لحظه ی دیگه به اونجایی که گفتم می رسیم.

یه دفعه اون نور سفید رفت و ما توی جبهه بودیم.جنگ ،خونریزی.صدای بمب،تفنگ،تیربارون...

-بابا من میترسم.

- نترس پسرم.فقط افرادی رو که می بینی توذهنت نگه دار و به خاطر داشته باش.

- چشم.

گفتم چشم ولی خیلی میترسیدم.

یه دفعه دیدم تو اون تیربارون دشمن، یکی بلند شد که با RPG یکی از تانک های عراقی رو بزنه،ولی گلوله ی تانک بهش خورد و افتاد رو زمین و همین که افتاد نوکRPG تو دستش به زمین خورد و منفجر شد و هیچ چیزی از بدنش باقی نموند.

چهره ی اون مرد رونتونستم ببینم. آخه پشتش به طرف ما بود.

چند لحظه بعد چند تا هواپیما اومدن و منطقه ای که ما اونجا بودیم رو تیر بارون کردن.

یه دفعه همه جا سفید شد.فقط داشتم می شندیم. یکی میگفت:

-اشهد ان لااله  الاالله.خدایا شکرت.بالاخره به آرزوم رسیدم.

اون یکی میگفت:

-رضا دیدی منم شهید شدم. دیدی حرف مادرم درست ازآب در اومد.دیدی؟دیدی مادرم بیخودی برای آخرین بار از من خداحافظی نکرد. دیدی دروغ نمی گفت که احساس می کنم این آخرین باریه که تورو میبینم.

مثل اینکه همه از مردنشون راضی بودن. همه خوشحال. هیچکدومشون نمی ترسیدند.

وقتی که اون نور رفت دیدم توی یه باغ بزرگ و سرسبز و پر از میوه های خوشمزه هستیم.

-بابا اینجا کجاست؟ چقدر خوبه.چقدر زیباست. اینا کین؟

- اینا اون مردایین که چند لحظه پیش اونارو تو جبهه می دیدی که داشتن از وطن و ناموس و خاک کشورشون دفاع می کردن و یکی یکی پر پر می شدن.

کمی که فکر کردم شکل اونا یادم اومد.آره اونا همون مردا بودن.همون شیر مردان.

همه داشتن می خندیدن، همه از اون میوه ها می خوردن همه شاد بودن.

-بابا می شه بگی  اینجا کجاست؟

- اینجا همون بهشتیه که خدا وعده داده.بهشتی که باید برای بدست آوردنش زحمت بکشی.

عرق کرده بودم. از ترس به خودم می لرزیدم. آخه از وقتی که پدرم توی جبهه مفقودالاثر شده بود، با خدا قهر کرده بودم. آخه من تنها ده ماه داشتم که دیگه پدرمو ندیدم. تنها جیزی که از پدرم می دونستم یه عکس بود و یه عکس.آخه مادرم هم خاطرات زیادی از بابام نداشت. از وقتی که ازدواج کرده بودن بابام رفته بود جبهه و هر چند ماه یک بار میومده.تقریبا یک و نیم سال بعد از عروسیشون بابام مفقوالاثر شده بود.دوباره بغض کرده بودم. با همون بغض به بابام گفتم:

-بابا تو هم اینجایی،یعنی تو هم پیش اینا زندگی می کنی؟

- آره پسرم. تو هم میتونی بیای پیش ما.

- واقعا بابا. یعنی میشه؟

- آره فقط یه اراده می خواد و سعی و تلاش.ببین پسرم. من همه چی رو می دونم،می دونم بعد از اینکه من رفتم و  پیشت نبودم با خدا قهر کردی. نماز نمی خونی و ازش بدت میاد ولی پسرم هیچ کار خدا بی حکمت نیست،درضمن من با اراده ی خودم جبهه رفتم و همچین جایی رو می دیدم و به خاطر همین جا و دفاع از وطن و آینده ی تو به جبهه رفتم.

در اون لحظه برام شعری رو هم خوند که به قدری منو به خودش جلب کرد که همشو حفظ شدم.

این خاک بهشت است که قیمت شدنی نیست

ریگ ملکوت است،عقیق یمنی نیست

افتاده ابوالفضل،ابوالفضل در این دشت

دیگر عَلَم هیچ یک انداختنی نیست

در خاک تو را دفن نکردیم و دمیدی

این گُل،گل خودروست،گل کاشتنی نیست

یک دست تو این گوشه و یک دست تو آن سو

بین الحرمینی که در آن سینه زنی نیست

دعوت شده ی مجلس خوبانی و آنجا

رختی به برازندگی بی کفنی نیست

برخواستی و جان تو را خواست،وگرنه

هر رودِ به صحرا زده دریا شدنی نیست

شعری که بابام خوند به قدری زیبا بود که بعد از اینکه شعرش تموم شد چند دقیقه تو یه عالم دیگه بودم که یه دفعه بابام گفت:

-کجایی پسر؟

- بابا شما کدوم یک از اونایی که تو جبهه می جنگیدن بودی؟

- اونو بعدا خودت می فهمی.

یه دفعه دوباره همه جا سفید شد و وقتی که نور سفید رفت دیدم که به تنهایی به تیر برق تکیه دادم. یه دفعه صدای مامانمو شنیدم که می گفت:

-جواد.....جواد

- بله مامان

- کجایی یه ساعته دارم صدات می کنم.

- مامان، بابا توی جبهه چیکار می کرد، یعنی منظورم اینه که توی نیرو هوایی بود یا زمینی یا دریایی و اینکه چه پستی داشت.

- چی شده یه دفعه به فکر بابات افتادی. بابات توی نیروی زمینی بود و RPG زن بود.

یه دفعه خشکم زد. آره، اون RPGزن بابام بود. دیگه هیچ چی نمیشنیدم و فقط داشتم تصویر جبهه و شهادت بابام رو میدیدم.

-جواد،جواد.باز که رفتی توفکر.جریان چیه. آوردی زباله هارو بذاری بیرون، یه ساعته که اینجایی. داری به چی فکر می کنی؟

- ها.....هیچی. بعدا می گم.

رفتیم بالا و من جریان رو برای مادرم تعریف کردم. اشک تو چشای مادرم جمع شده بود. من هم رفتم حیاط و وضو گرفتم و نماز خوندم. بعد اینکه نمازم تموم شد دیدم که مادرم گوشه ای نشسته و داره نماز خوندن منو تماشا می کنه.

-قبول باشه پسرم.

- قبول حق مادرجان.

قبل از اون روز درسم ضعیف بود ولی از اون به بعد نمراتم در تمام درس ها خوب شد و همیشه  شاگرد اول بودم، و من هر وقت که از چیزی ناراحت میشم،یاد اون روز می افتم که خدا چقدر مارو دوست داره و اینکه یاد گرفتم که شهدا نمردند و هرگز نخواهند مرد.

 



:: موضوعات مرتبط: داستان , ,

صفحه قبل 1 صفحه بعد

به وبلاگ من خوش آمدید

نظر شما درباره وبلاگ چگونه است؟

RSS

Powered By
loxblog.Com